Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 28 December 2017

از بغضی که سنگین است ..


باید قوی باشی! آنقدر قوی که بایستی روبرویش، زل بزنی توی چشم هاش، و توی دلت
بشماری روزها را ... یک روز، دو روز، هفت روز، دو هفته تمام! .. و حتی چهل روز ...
یکسالش را سخت می توان تصور کرد ... اگر هنوز قامتت خم نشده باشد، اگر چشم هایت
را نبسته باشی از دلهره، اگر دلت نباریده باشد به تکرار بی حدِ روزهای باران زده ی بهار...
اگر هنوز محکم ایستاده ای روبرویش، تو بر او غلبه کرده ای ...

من اما آدم اینهمه جرات و استقامت نیستم! .. حتی اگر مرگ سوغاتی برای همسایه باشد..
شاید همین است که از سال پیش، دیگر  از جلوی سوپر قدیمی محله هم رد نشده ام. 
درست از وقتی که دامادشان رفت سفر و دیگر هیچوقت برنگشت. مادرم میگفت گویا تنها 
رفته بوده تهران، و یک شب که خانه فامیلی مهمان بوده قبل از خواب با موبایل پیامی برای 
همسرش فرستاده و بعد خوابیده و دیگر هیچوقت بیدار نشده است. خبرش که توی محله
پیچید آنقدر در نظرم ناباورانه بود که ترجیح میدادم دورترین مسیرها را برای رسیدن به خانه 
انتخاب کنم ولی از جلوی آن مغازه که میگفتند پرده سیاهی سردرش نصب شده است، 
رد نشوم.  نه فقط از آنجا که بارها از مغازه شان خرید کرده بودم و بنظرم رفتار و گفتارش از 
همه فروشنده های محله محترم تر و مودبانه تر بود با همه، بلکه بیشتر شاید بخاطر 
آن شب تاریک و خلوت که از سرِ خیابان اصلی پسرکی افتاده بود دنبالم و من هی قدم 
تند میکردم تا برسم توی کوچه خودمان. دلهره از حضور غریبه ای که دنبالم میکرد با آمدن
ماشینی کمتر شد، یک ماشین 206 که خانواده ای سرنشینش بودند، پسرک ترسید و
برگشت. درِ خانه که رسیدم ماشین نگه داشت، دامادِ سوپر قدیمی محله مان بود با همسر
و دوتا بچه کوچکش، گفت دیدیم دنبال شما افتاده، با ماشین آمدیم پشت سرتان تا مراقب 
باشیم... و من با خودم فکر کردم چقدر مهربانی به آدمی نزدیک است! ... و آن حادثه درست
چند هفته بعد از این خاطره بود ... مرگِ داماد ِ سوپرِ محله انگار هنوز برای من اتفاق نیوفتاده
است ... مثل شایعه ای که زبان به زبان گشته و آخرش کسی آن را از میانِ راه برداشته است...


حالا دوباره چشم هایم را بسته ام!

اینبار دلهره آنقدر بزرگ است که نمیدانم کی جرأت باز کردنشان را پیدا خواهم کرد ... عکس ها
دروغ می گویند! حتی وقتی با صدای بلند گریه می کردیم توی دلم به این دروغ لعنتی بدوبیراه 
میگفتم! به اینکه اکرم درد زانوهایش آنقدر خوب شده که سر از اشترانکوه درآورده باشد، و علی 
بالاخره مرخصی اش جور شده که با یک برنامه 3-4 روزه همراه شود و تازه از شوق صعود
زمستانی عکس کوله و تجهیزاتش را استوری بگذارد توی اینستاگرام .... این دروغ لعنتی حتی 
اینقدر هم حافظه ندارد که یادش مانده باشد آقای زاده تراب مدیر اجرایی باشگاه ماست و باید
همیشه همه جای باشگاه بتوانی پیدایش کنی .. تا گزارش برنامه ها را بموقع تحویل بگیرد، تا 
برنامه کلاس های هر فصل را بچیند، برای کارگروه ها جلسه بگذارد .... 
آخ! دروغ لعنتی! مگر نمی دانی ناصر اکبری کوهنورد بزرگی ست که همه، همه جا با صدای
رسا و محکم به احترام سلامش می کنند، که هر کوهنوردی می بالد به اینکه پشت سرش 
قدم بگذارد در کوه ... مهشید که همین دو سال پیش با هم کلاس سنگنوردی مقدماتی را
گذراندیم حالا مگر میشود اینهمه راه تا اشترانکوه رفت برای دوباره دیدنش؟ ... 
روزنامه ها دروغ می گویند! این رسانه ها رسالتشان را از یاد برده اند ... شایعه ست نبودن شان ...
نه اصلا حتی برای شایعه بودن هم سنگین است ... ما فقط نمایشی را بازی کردیم که آنها 
نقش شان مُردن بود، تابوت هایی که روی شانه های لرزان استادیوم تختی جابجا می شدند،
دسته های بزرگ گل، مارش عزا، حتی زار زار گریه هایمان ... حتی تابوتی که چند روز بعد از 
فرودگاه تحویل گرفتیم، و همه ی آن قامت هایی که یکی یکی شکستند پای این بدرقه ... 
حالا دیگر باید تمامش کنیم .... این شایعه را پاک کنیم از خاطرمان... جلسه دوشنبه های
باشگاه جای مرور فیلم ها و خاطراتشان نیست ... آقای زاده تراب باید برنامه های جدید را توی
این جلسه اعلام کند، علی هم آخروقت برسد به جلسه، روی یکی از آن صندلی های آخر 
بنشیند و ریز بخندد با بچه های ته سالن ... اکرم باید پیدایش شود توی باشگاه ... آقای اکبری
برنامه های آمادگی صعود زمستانی دماوند را اعلام کند توی یکی از همین دوشنبه ها ....
تمامش کنیم این نقشِ ما مثلا زنده بودن را و آن ها مُردن ...
چرا کسی بیدارمان نمی کند؟ ....  








0 comments: