Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 20 September 2023

اولین تجربه سفر به رشت (مهرماه 1401) - بخش اول


 روز اول سفر :: سه شنبه ۵ مهر 1401

 

بار اولی نیست که تنهایی سفر می کنم اما اینکه توی روزهای پرآشوب و درد راهی شدم، انگار یک جور سنگینیِ دلتنگی و غم اضافه کرده به کوله بارم ...

باید هر لحظه به خودم یادآوری کنم که هدفم از این سفر، کشفِ روحِ این شهر بوده و لازم است با حس کنجکاویِ تمام حواس پنجگانه ام رشت را تجربه کنم ...

هم کوپه ای هایم توی قطار مشهد-رشت، چندتا خواهر بودند .. در واقع چهار خواهر، دو خواهر زاده و مادر مهربان و سالمندشان ... اهل کیاشهر بودند ... خوش مشرب و دوست داشتنی ....

خواهر کوچکتر خیلی خوب میخندید ... استادِ تعریف کردن خاطرات بود .. تا دیروقت با اجرای بامزه ی خاطراتش  میخندیدیم ... بنظرم لهجه گیلانی یک جور صمیمیت توی زیر و بم آوایی ش دارد که دل آدم را نوازش می دهد ... دعوتت می کند به اینکه راحت باشی و صاحب این آوا را دوست و همدلِ خودت بدانی ... همسفرهایم خانواده ای صمیمی و یکدل بودند ... تصویری که از کنارهم بودنشان منتقل می کردند اینقدر عالی بود که یکهو از نداشتن چنین حلقه ی حمایتی، احساس خلا می کردی ...

مناظر چندساعت پایانی قطار رشت، بسیار چشم نواز بودند ... و بنظرمیکی از دوست داشتنی ترین ایستگاه های قطاری بود که تا الان دیدم ... سبزِ سبزِ سبز ..

از راه آهن با یک ونِ خطی درب و داغون تا شهر آمدم. البته به ده هزار تومن کرایه برای این مسیر طولانی می ارزید. ون تا ورودی شهر بیشتر نمی آمد، بقیه را باید با تاکسی یا پای پیاده میرفتم. ساعت هنوز ۹ونیم صبح بود، پس میشد پیاده رفت. گوگل مپ میگفت ۳۲ دقیقه تا میدان شهرداری پیاده روی دارم. پس جای فکر نداشت که قطعا پیاده میروم. نزدیکی سبزه میدان که رسیدم، صدای تجمع حکومتی ها بلند شد. شعارهایی علیه این و آن میدادند... مقابله ی مذبوحانه روزانه شان با فریادهای پُرخشم و دردِ شبانه ی مردم ...

از این جمعیتِ پرصدا فرار کردم و به دلِ کوچه و پس کوچه های اطراف زدم ... آدم های زیادی توی کافه های کوچیک و قدیمی ش مشغول صبحانه خوردن بودند ... روی تابلوهای جلو کافه ها چشمم دنبال لوبیاکباب بود اما پیدا نمیشد ... شاید هم اینقدر گرسنه بودم که به چشمم نمی آمد. ماگم را توی قطار پُر از آب جوش کرده بودم اما چیزی برای خوردن همراهم نبود ... درواقع قصدم تجربه ی صبحانه خوردن توی یک کافه باحالِ رشتی بود ...از پیدا کردن لوبیاکباب که ناامید شدم، رفتم سراغ کلوچه های رشتی ... از اولین مغازه دوتا کلوچه خریدم و انداختم توی کوله م... اولی ش را همانجا توی سبزه میدان خوردم تا معده ی خالی ام آرام بگیرد ... بعدش رفتم به سمت اقامتگاهی که از خیلی قبل تر رزرو کرده بودم ...  ساعت یازده بود که رسیدم هاستل اروسی .... جای قشنگی بود... و البته با دسترسی خیلی خوب به میدان شهرداری!

میدانستم ساعت check in همه جا دو بعدازظهر است. اما باید کوله ام را میگذاشتم تا سبکتر توی شهر بچرخم.



از اقامتگاه راه افتادم تا توی خیابان های اطراف قدم بزنم. گوگل مپ را زدم تا ببینم توی مسیری که انتخاب کردم چه جاهایی را می توانم ببینم. به باغ محتشم نزدیک بودم. پس اولین مقصدم باغ محتشم، آرامگاه هوشنگ ابتهاج و عمارت کلاه فرنگی بود ...وارد باغ که شدم انگار توی ماکت کوچکی از جنگل های گیلان قدم میزدم ... سبز و باران زده ... فکر کردم پیش از هر کاری، دلم می خواهد روی یکی از این نیمکت های خوش منظره ی باغ بنشینم و قهوه ای بخورم. البته همراهِ کلوچه ی خوشمزه ای که توی کوله م بود ...

بساط قهوه و کلوچه حسابی حالم را جا آورد ... داشتم از این حالِ خوش لذت میبردم که خانمی اجازه خواست کنارم روی نیمکت بنشیند. گفت خانه ش همین نزدیکی های باغ است و مدتها هرصبح دور پارک دویده و ورزش کرده ... مثل اغلب رشتی ها، خوش مشرب بود.

برای ناهارِ اولین روز، رستوران حاج حسین را درنظر گرفته بودم. پس با نقشه گوگل مپ پیاده راه افتادم به سمت رستوران حاج حسین ... بدون دیدن منو، میدانستم باید دوش کباب سفارش بدهم. غذایی که تا الان تجربه ش نکردم اما تعریفش را زیاد شنیدم. کبابِ چربی بود و چه خوب که یک سیخ بیشتر سفارش ندادم.

درراه برگشت به اقامتگاه، یک چتر رنگارنگ هم خریدم برای باران احتمالی رشت...

درباره اقامتگاه ارسی هنوز نمی توانم نظر قاطع و صددرصدی بدهم، اما اگر بخواهم حسم را درباره ش با

چند کلمه توضیح دهم شاید "دنج، صمیمی، آزادمنش" نزدیکترین واژه ها به دریافتم باشند.

عصر تا میدان شهرداری و خیابان های اطرافش رفتم... شلوغ و پررفت وآمد بود ... به توصیه ی خانمی که توی باغ محتشم دیدم، از زن جوانی که روبروی ساختمان پست مشغول پختن رشته خوشکار و نان کدوحلوایی بود، خرید کردم ... دختر جوان خندانی که کنارم ایستاده بود پرسید شما از کدوم شهر اومدید؟ گفتم مشهد. گفت از این خوراکی های رشت قبلا نخورده بودید؟ گفتم نه ... زن جوان میخواست بیشتر صحبت کنیم ... تازه متوجه دستگاه ضبط کوچک توی دستش شدم ... گزارشگر رادیوی رشت بود ... یکهو انگار غم مثل یک تکه سنگ خیلی بزرگ نشست روی دلم ... یاد حجله ی وسط بازار افتادم ... صبح و عصر از جلوش عبور کرده بودم... حجله ی پسر جوانی بود که فکر می کنم توی شلوغی های چندروز گذشته کشته شده بود ... عکس و اسمش را قبلا توی اینستاگرام دیده بودم... و حالا این زن داشت از ما بازی میگرفت برای سناریوی دروغی که میگفت توی این شهر هیچ اتفاقی نیوفتاده و آب از آب تکان نخورده ... داشت حتی از کوچکترین شادی ما برای تجربه ی خوردن رشته خوشکار و نان حلوایی، داستانی میساخت برای پوشاندن زخم و دردی که این روزها توی دل همه ست...

 

با خستگی این روز طولانی برگشتم به اورسی ... 




0 comments: