Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 20 March 2017

نوروز بمانید که ایّام شمایید


سلام ...

انعکاس غریبی دارد این سلام در خانه ای که ماه ها متروک مانده ... من اما تمام خاطرات خاموش
 این خلوتگاه عزیز را دوست دارم ... خیالی نزدیک به سالهایی دور در ذهنم تداعی می شود ... 
خانه ی پدربزرگ و مادربزرگم سالها بعد از رفتنشان متروکه مانده بود، اما عادتِ گاه به گاه سرزدن 
به آن خانه ی خالی را نمیشد از یاد برد ... اینکه چند لحظه روبروی آن در ورودی قدیمی بایستی 
و با شیشه های مشبک رنگی اش خاطره بازی کنی ... بعد توی سرسرایش قدم بزنی و پشت 
تمام پنجره های بزرگِ چهار ضلع خانه آه بکشی ... روزگاری همه ی آنچه از این دریچه های دلباز
 دیده میشد سبزی بود و خرّمیِ باغ میوه ی پدربزرگ ... قلمروی آبادانیِ سالها زحمتشان در آن
 خانه باغ ِ دور از شهر ...  
پدربزرگم معمار بود و رویایش را با ساختن این عمارت و باغ مجسم کرد و بعد از آن برای همیشه
 نابینا شد ... روح خانه اما مهربانی مادربزرگ بود، عزیز صدایش می کردیم و چه نامی بهتر از این
 میتوانست حس دلگرم کننده ی حضورش را توصیف کند؟ ... در آن سالهای متروک، ما بارها به 
آن خانه سرزدیم. بی اختیار صدا میزدم: "سلام عزیز، سلام بابابزرگ "  .... پاسخی نداشت این 
سلام، اما هر بار انگار زمزمه ی آن خاطرات از گوشه گوشه ی خانه بلند میشد، شبحِ آدم ها و 
حضورشان، ردِ ناپیدایی از انعکاس کلماتشان ....  آمیزه ای از دلتنگی و اندوه و شادی ...

اینجا شاید به آن خاطره ناکی ِ خانه ی پدربزرگ نباشد، اما برای من بخشی فراموش نشدنی 
از تجربه زیستنم بوده و هست ... گویی اینجا بزرگ شده ام، فصل به فصل، سال به سال، 
حادثه به حادثه ... هر سال با امیدی به سال جدید قدم گذاشته ام، و این گذار را میشود بارها 
مرور کرد در لابلای این دست نوشته های بجا مانده از سالیان ... و حالا سی و سومین بهار 
زندگی من، بی تعلل از راه  میرسد ...

سالی که گذشت بیش از هر چیز تجربه ی تحول بود ... تجربه ی دوست داشتن در ابعاد عجیب 
عشق، تجربه سفر در عمق ناپیدای طبیعتی ناشناخته (به تعبیر دوستی که در اوج شگفت زدگی مان
فریاد میزد " اینجا انگار ته دنیاست!" )، تجربه بیماری ناگهانی مادر و هراس دلهره آور آن روزها، 
تجربه جدا شدن یکی از اعضای خانواده از این جمع همیشگی ( خواهرم یکماه دیگر اینجاست و 
بعدِ آن دنیای جدید پس از مهاجرت در انتظار اوست ... نمیدانم چندسال دیگر دوباره در کنار هم
هستیم به وقت تحویل سال ِ نو ) ...

 بار دیگر باید بنویسم همه ی آنچه که برای این سال ِ نو در انتظارش هستم ... امیدی که آدمی را
 برای یکسال دیگر به زندگی دلگرم می کند ... و اما باز هم تمامش از تو شروع می شود، 
از خودِ خودِ تو  که حالِ دلت هر سال طور دیگری ست ... 
چه آرزو کنم بهتر از اینکه امیدوارم حال دل همه مان امسال خوب باشد، 
خوبِ خوب ِ خوب !  J J J



نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید

مولانا




2 comments:

ندای غرب (میثم منیعی) said...

با سلام و عرض ادب
خوشحالم که به این خونه مجازی سر زدین.
براتون در آستانه سال جدید آرزوی موفقیت و شادی و سلامتی دارم.
از نوشته شما خیلی لذت بردم و غرق خاطره شدم. ممنونم.

Azadeh said...

سلام
ممنونم، لطف دارید
سال نو برای شما هم سرشار از شادی و سرزندگی باشه