بالاخره گذشت! ...
نه مثل خیلی از سالهای دیگر که فاصله ی بهار تا زمستانشان
به اندازه ی یک چشم
بر هم زدن می گذرد، نه از سالها که آخرش با خودت می گویی
"هی وایِ من،چقدر زود گذشت!"
و احتمالاً همان وقت، یادِ چندتا از
خاطرات خوبش گوشه ی ذهنت روشن می شود و
بی اختیار لبخند می زنی و شاید حتی صدای
شیطنت آمیزی هم توی گوش ات زمزمه
کند "ولی خوب بود ها!" .... وقتی به
عقب برمی گردم و در تاریک روشنای فاصله ای
نه چندان دور نگاهش می کنم، انگار سایه خمیده
ی مسافری است که خاطراتش را
می تکاند در خاموشی ِ سرما، .... و بهار، آرام و
باملاحظه توی قلبش، در شیار نازکِ
بغض های یکساله اش، در حاشیه ی باریکی از امیدش،
جوانه میزند ....
سال سختی بود! طولانی و طاقت فرسا ... لبریزِ حادثه هایی که
ناجوانمردانه از سهمِ
اندوهِ یک سال، فراتر بود ... و کسی چه میداند چقدر برای
تمام شدنش صبوری می بایست! ...
سالی که ای کاش یادِ هیچ کدام از خاطرات تلخش به
پای بهاری که در راه ست، نرسد! ...
یکسال پیش، حوالی همین روزها، به انگیزه ای تازه برای سال
جدید فکر می کردم و بعد
به ذهنم رسید که انگار نشانِ همه ی آن خرده آرزوها و هوس
ها و خیال های شخصی ام،
به یکسو اشاره دارد: "رفتن" .... شاید حتی مهم
نبود چطور، به کجا، با چه توشه ای،
با چه کسی ... فقط "رفتن" و دور شدن
از این تکرارِ فرسایش زای زندگی! ... و این سال،
تمامش انگار شکل های ناجوری از
رفتن بود ... تصاویر ترسناکی از نبودن ها ....
خلاء از دست دادن یک دوست، رنج
بیماری مادر، فریادهای دردش و آنچه از تو ساخته نیست
برای تسکینش، خیالِ وحشت آورِ
نیستیِ نزدیکترین آدم های زندگی ات، و حتی لحظه ای
تعلل در لبه ی مرددِ مرگ و
زندگیِ خودت! .... و حالا آخر این حکایت یکساله،
دوباره همین
جا ایستاده ام! ... مسافری خسته تر و کم امیدتر از سال پیش، که دلش می
خواهد دوباره
"رفتن" را برای سال نو، آرزو کند. اینبار اما با تمام
مقتصاتِ چگونگی اش!
به بهاری که
بازآمدنش
یعنی
"امید"
یعنی "فرصتی دوباره"
یعنی " تولد "
یعنی "زندگی "
به این بهانه یِ زیبایِ آرزومندی ها
درود!
*سال نو مبارک*
4 comments:
سلام
بهار مبارک
سال خوبی داشته باشید
سلام م.نهایی عزیز
ممنون
شما هم سال خوبی
داشته باشید
دوستان همیشه در قلب همدیگرند هیچوقت از دست داده نمیشن حتی اگر همدیگر رو نبینن ...
Post a Comment