Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 30 March 2013

از رفتن



هر روز توی گوششان آرام زمزمه می کنم خداحافظ! ...
انگار اینطوری راحت تر می شود از تمامشان دل برید ... شاید هم حس می کنم
 اینطوری کمتر از ترک کردنشان عذاب وجدان میگیرم یا حتی احتمالاً بعدها
 ناراحتی و دلتنگی خودم کمتر می شود! ....
باید همه را به اندازه ی خاطره ای از روزهایی فراموش نشدنی تا زد و کوچک کرد،
 آنقدر که سنگینی اش به نشستن در راه و بازماندن وسوسه ات نکند! ... و لابد همین جاست
 که بالاخره باید تکلیف دلت را هم با بعضی آدم ها و سایه های مبهم دلتنگی شان توی
 زندگی ات، روشن کنی .... همان ها که همیشه در مرزِ میانِ ماندن و رفتن، با صدای
 قدم هاشان بغض کرده ای! ... و حالا که در آستانه ی فراموشی نشسته ایم بیا به هم
اعتراف کنیم که تمامش از سرِ تنهایی بود! که اگر سکوت این خانه نبود، آوای هر سلام،
 تکرار هزار واژه نمیشد در انعکاس این تک گویی های مداوم! ...
 می خواهم باور کنم که امسال آغاز این کوچ است ...
حتی اگر اولین مقصد این مسافر، یک آشیانه ی کوچک در غربتی نزدیک باشد! ...
تنها در این غریبگی دشوار است که بالاخره ناچار میشوی خودت را از نو
تعریف کنی! .... شاید پیدا شدی! شاید بعد از اینهمه سال انتظار، پیدا شدی!

 رفتن ...
رفتن ...
و رهیدن ....
 این بزرگترین آرزوی 29 سالگی های این دختر است!






پ ن: راستی، این همان 29 سالگی ست که صمد بهرنگی با موجهای ارس
 به دریا پیوست ... همان 29 سالگی ست که دایی حمیدم رفت وبرای همیشه
ترکمان کرد! .... عجیب است! انگار 29 سالگی ها را برای "رفتن"، مُهر کرده اند!

0 comments: