بدست آوردن دلش، کار سختی نیست ... کافیست برگی از دفترچه ی کوچکت
جدا کنی و با چندبار تازدن آن، ساده ترین کاردستی دوران کودکی ات را برایش
بسازی ... بعدش آنقدر صمیمانه، شادمانی اش را با تو قسمت می کند که
به خیالت می رسد شاید او را پیش از اینها می شناخته ای ... انگار که در
پستوی نهفته ای از وجودت، کودکی آرمیده که رویای ناتمامش هربار در چهره ای
آشنا، جان میگیرد و حالا این خیال، در کالبد او دارد نفس می کشد!
بغلش می کنم و آرام روی زانوهایم می نشانمش ...
همانطور که تند تند حرف میزند مدام سرش را اینطرف و آنطرف می کند ...
اصرار دارد حتماً موقع حرف زدن، با آن چشمهای مشکی ِ درشتش، نگاهت کند...
هربار که می خندد یا سرش را تکان می دهد، نرمی موهای قهوه ای اش را
روی گونه هایم حس می کنم... انگار که یک دنیا مهربانی و آرامش را در آغوش
کشیده باشی ... گرم و سرشار از طراوت زندگی...
انگار که برای لحظاتی هرچند کوتاه، جای همه ی دلتنگی ها و تنهایی هایت را
با معصومیت و محبت کودکانه اش پُر کرده است!